خواب آیتالله مهندسی در بیمارستان/مردم هنوز درد دل خود را به گوشی پدرم پیامک میکنند
خبرگزاری فارس ـ آیتالله محمدمهدی مهندسی (ره) از اساتید اخلاق، حکمت و عرفان حوزه علمیه قم و کارشناس صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران در سال 1332 در آباده به دنیا آمد.
وی پس از ورود به حوزه علمیه قم از محضر اساتیدی همچون حضرات آیات انصاری شیرازی، حسنزاده آملی و میرزا جواد تبریزی بیشترین استفاده را برد.
این استاد حوزه و دانشگاه با اینکه از اساتید سطح عالی حوزه بود به دورترین نقاط کشور برای تبلیغ میرفت و از مبلغان نمونه حوزه علمیه قم بود که سرانجام بر اثر عارضه قلبی چند روز در بیمارستان بستری شد و بعد از ظهر 27 تیرماه 1390 دعوت حق را لبیک گفت و در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام دفن شد.
به مناسبت دومین سالگرد وفات آیتالله مهندسی، گفتوگوی مشروحی با علی مهندسی فرزند این استاد فقید انجام دادیم.
* در ابتدا جهت آشنایی اجمالی با مرحوم آیتالله مهندسی در مورد سال تولد، مکان تولد، تعداد اعضای خانواده، سیر طلبگی و زمان آمدنشان به قم توضیح دهید.
ـ پدرم متولد فروردین 1332 در شهرستان آباده استان فارس بودند. در یک خانواده مذهبی به دنیا میآیند و پدر ایشان از بازاریهای شهر بوده و دارای سه برادر و چهار خواهر بودند، البته دو خواهر دیگر نیز داشتن که قبلا فوت کردند و چهار خواهر در حال حاضر در قید حیات هستند.
سیر تحصیل و طلبگی ایشان به این صورت بود که دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در آباده سپری میکنند و همان موقع نیز جزء شاگردان طراز اول شهر بودند.
در دوران دبیرستان بارها در روزنامه خبر آن زمان استان فارس، عکس ایشان به عنوان شاگرد نخبه چاپ شده بود.
ایشان اصلا دنبال بحث طلبگی نبودند. نه خانوادهای داشتند که در آن طلبهای حضور داشته باشد و نه فضای شهر فضایی بوده که حوزه علمیهای داشته باشد و طلبههای زیادی آنجا باشد که افراد ترغیب شوند به سمت طلبگی بروند.
پدرم در رشته ریاضی فیزیک تحصیل میکردند و به شدت علاقه داشتند تا به دانشگاههای تهران راه پیدا کرده و در رشته مهندسی مکانیک ادامه تحصیل دهند.
ایشان آنقدر عزم راسخی در این تصمیم داشتند که از آباده به تهران آمده بودند و در کلاسهای کنکور خوارزمی که آن زمان در ایران خیلی معروف و مطرح بوده، شرکت میکردند.
طلبگی استاد، نتیجه دعاهای اعتکاف
این مسئله، شدت علاقه و انگیزه ایشان را نشان میدهد. مسئله کنکور و ادامه تحصیل خیلی برای ایشان مهم بوده و به هر حال در سال 1350 و با امکانات رفت و آمد آن روز و فاصلهای که تهران تا آباده استان فارس داشته، این موضوع اهمیت این امر برای ایشان را میرساند.
بعد از یک ماه از شروع کلاسها تعطیلاتی پیش میآید و ایشان به آباده بر میگردند. این تعطیلات مصادف میشود با اعتکافی که در شهر آباده برگزار میشده و آن زمان هم مثل الآن نبوده که جمعیت زیادی در اعتکاف شرکت کنند و حتی جا کم بیاید.
پدرم میگفتند 5-6 نفر از افراد مسن در اعتکاف شرکت کرده بودند و من هم برای اعتکاف به مسجد رفتم.
ایشان میگفتند عجیب بود که من در مراسم اعتکاف اصلا دعایم این نبود که حتما در کنکور و آن رشتهای که دلم میخواهد، قبول شوم. فقط دعا میکردم و از خدا میخواستم تا آن چیزی که خیر و صلاح من در آن هست، پیش آید و حتی فکر طلبگی هم در من نبود. اعتکاف که تمام شد و مدتی که گذشت، فکر طلبگی در من بوجود آمد.
پدرم هر موقع به اینجای خاطراتشان میرسیدند و افراد از ایشان میپرسیدند که آن جرقه اول چطور در شما بوجود آمد که شما به این سمت آمدید، ایشان میگفتند واقعا نمیدانم چه شد. من که اصلا در این فکر نبودم، یک دفعه چیزی درونم به وجود آمد و خواستم به سمت طلبگی بروم.
نتیجه استخاره برای طلبگی
ایشان وقتی این اندیشه درونشان شکل میگیرد، به سراغ پدرشان یعنی پدر بزرگم میروند. پدر ایشان از افرادی بودند که استخارههای خیلی خوبی داشتند و در شهر شناخته شده بودند و کسانی که استخاره میخواستند، به ایشان مراجعه میکردند. پدرم نیز نزد ایشان میروند و بدون اینکه موضوع را مطرح کنند و نیتشان را بگویند، طلب استخاره میکنند.
پدربزرگم وقتی استخاره میگیرند، متناسب با آیهای که آمده بوده، به پدرم میگویند که شما الآن بین دوراهی قرار داری. یک راه، راه دنیوی و مادیات است و راه دیگر، راه سعادت و خیر آخرت است. پدرم میگفت من وقتی این جواب استخاره را دیدم، به هدف طلبگی که انتخاب کردم مطمئن شدم.
واکنش تند اطرافیان برای طلبه شدن استاد مهندسی
ایشان میگفت وقتی به خانواده و دوستان گفتم که میخواهم طلبه شوم و از دانشگاه رفتن منصرف شدم، واکنش خیلی تندی داشتند. به خصوص ایشان چون دانش آموز با استعدادی بودند، دبیرهایشان خیلی عصبانی شده و گفته بودند این چه کاریست که شما میخواهی انجام دهی و با این استعدادی که داری، میتوانی در رشتههای مهندسی تحصیل کرده و از نوابغ شوی.
پدرم میگفت من در جواب میگفتم اتفاقا چون استعداد دارم، میخواهم طلبه شوم.
پدرم میگفتند پدر و مادرم چیز خاصی نمیگفتند ولی آن طور نبود که صد در صد مشوق من باشند.
ایشان میگفت بحث شب نشینیهای اقوام ما شده بود دست انداختن و مسخره کردن تصمیمی که من گرفته بودم و میگفتند که این میخواهد درس را رها کرده و آخوند شود.
بعضیها هم با نیت قربتا الی الله مرا نصیحت کرده از روی دلسوزی میگفتند تو با استعدادی و به درست ادامه بده.
ایشان میگفت من در تصمیمم مصرّ بودم و یک زمانی که دیدم واقعا تنها هستم و حتی یک نفر نیست که حامی من باشد، از امام زمان (عج) استعانت گرفتم و گفتم آقا خودتان به من کمک کنید که همه جانبه با من مخالفت میشود.
امید دوستان و اقوام برای رهایی طلبگی بعد از سربازی
در نهایت ایشان به قم میآیند و یکی دوسالی طلبگی میخوانند و به دوران سربازی ایشان برخورد میکند.
دو سال به سربازی میروند و میگفتند در این مدت همه امید داشتند که پس از سربازی حال و هوای طلبگی از سرم بیفتد و من دوباره به سمت ادامه تحصیل در مقاطع دانشگاهی برگردم. ولی ایشان با اتمام دوره سربازی، دوباره به طلبگی بر میگردند و از سال 1354 رسما وارد حوزه علمیه میشوند.
پدرم میگفت من از اول بنا را فقط بر درس خواندن گذاشته بودم و هیچ توقعی از طلبگی نداشتم. به دنبال پست و مقام و منبر و... نبودم و فقط درس میخواندم.
استاد مهندسی در دوران طلبگی چند ساعت مطالعه میکرد؟
همیشه در نصیحتهایی که به ما و طلاب میکردند، میگفتند من در اوایل طلبگی روزی 19 ساعت مطالعه مفید داشتم و تأکید میکردند فقط 5 ساعت برای استراحت و نماز و نهار و شام وقت میگذاشتم.
ایشان در خاطرهای میگفتند من در قم تنها بودم. روزی به شدت مریض شدم و دوستان من میگفتند این کتاب و درس را رها کن، تو باید استراحت کنی. به دوستانم میخندیدم و میگفتم من به جسمم میگویم تو کار خودت را بکن و مریضی خودت را داشته باش و من نیز درسم را میخوانم و به تو کاری ندارم. این روح بلند و اراده قوی ایشان را میرساند.
تا آخر هم همین طور بود و همین اواخر از صبح اول وقت که کارشان شروع میشد، تا ساعت 12 شب و گاهی تا 1 و 2 نصف شب فعالیتهای ایشان طول میکشید. اگر بیرون کلاس داشتند که هیچ و اگر در خانه بودند در کتابخانهای که داشتند، مشغول مطالعه میشدند.
علاقه استاد مهندسی به شهید دکتر مفتح
پدرم به دکتر مفتح ارادت بسیاری داشتند و بعد از شهادت دکتر مفتح، منزل ایشان را از پسرشان خریداری میکنند و هنوز نیز ما در همان منزل هستیم.
بسیار به دکتر مفتح علاقه داشتند تا جایی که گاهی لازم میشد تعمیراتی در خانه انجام شود که پدرم نمیگذاشتند در قسمت طبقه بالا که اتاق کتابخانه ایشان بود و همان اتاقی بود که دکتر مفتح نیز در آن بودند و از آن استفاده میکردند، تغییری انجام شود. حتی پنجرههای اتاق را که خیلی قدیمی بود و نیاز به تعویض داشت، اجازه ندادند تعویض کنیم و میگفتند به این اتاق دست نزنید و دوست داشتند این اتاق را با همان فضا حفظ کنند.
پدرم در بقعهای که شهید مفتح در حرم حضرت معصومه (س) دفن شدند، به خاک سپرده شدند. جاهای زیادی در حرم بود و ما نیز در تعیین جا نظری ندادیم و به تولیت حرم سپردیم و در نهایت وقتی جا انتخاب شد، متوجه شدیم در بقعه شهید مفتح است.
این مسائل نمیتواند اتفاقی باشد و قطعا یک سری رمز و رموزی پشت آن است. پدرم در صحبتها و سخنرانیهایشان خیلی از دکتر مفتح یاد میکردند.
* آیتالله مهندسی چند فرزند داشتند و به عنوان یک پدر در خانوده چه رفتاری داشتند؟
دو فرزند دارند؛ احمد آقا و بنده (علی).
پدرم با وجود مشغله بسیار بالایی که داشتند، نسبت به اعضای خانواده خیلی حساس بودند و همیشه کارها را از نزدیک پیگیری میکردند. از وضعیت تحصیلی و دانشگاهی ما کاملا خبر داشتند.
شیوه تربیتی فرزندان از دیدگاه استاد مهندسی
ایشان اعتقاد به شیوه تربیتی خاصی نسبت به بچهها داشتند و همیشه به خانوادهها نیز گوشزد میکردند.
ایشان معتقد بودند در مورد تربیت فرزندان هیچ وقت نباید از اجبار و زور استفاده شود و شما نباید آنها را مجبور کنید که باید این کار را انجام دهید.
معتقد بودند این اجبار هیچ تأثیری ندارد. همیشه میگفتند نمیشود کسی را مثلا مجبور به حفظ حجاب یا خواندن نماز کرد، بدون اینکه به او گفته باشی که چرا این مسئله برای او خوب است.
این فرد اگر هم این مسائل را رعایت کند، به سبب زوری است که بالای سر وی بوده و به محض اینکه در جایی قرار بگیرد که پدر و مادرش نباشند، به حالتی که خودش میخواهد بر میگردد.
ایشان به شیوه تربیتی معتقد بودند که خود فرد خیر و شر را بفهمد و درک کند که چرا نماز و حجاب خوب است و چرا دروغ گفتن بد است.
پدر و مادر باید خودشان فرزند را آگاه کنند و سطح فهم و درک او را افزایش دهند و سپس انتخاب را به عهده او گذارند.
در مورد ما همین طور بودند و من به یاد ندارم جایی ایشان مرا مجبور به انجام کاری کرده باشند.
رابطه استاد مهندسی با کودکان
در مورد بچههای کوچک نیز، ایشان خیلی به بچهها علاقه داشتند. وقتی برادر بزرگترم به قم میآمدند، پدر پا به پای فرزند ایشان بازی میکردند.
ایشان با آن تراکم کاری که داشتند، از فرزند برادرم غافل نمیشدند. سن خود را در حد یک بچه 4-5 ساله پایین میآوردند. با او توپ بازی میکردند، گاهی چهار دست و پا میرفتند و این بچه را بر دوش خود مینشاندند. برای ما جالب بود که پدر با حجم کاری بالا و تفاوت سنی که با نوهشان داشتند، اینقدر وقت میگذاشتند و بازی میکردند.
* بعد از درگذشت استاد، خاطرهای در مورد دزدیده شدن ماشین ایشان و نوع رفتار ایشان منتشر شد، خود استاد در برنامه سمت خدا این جریان را گفته بودند اما نگفتند ماجرای خودشان بوده و حتی بعد از وفات استاد، مجری برنامه سمت خدا گفت که من تا این لحظه نمیدانستم ماجرای خود استاد مهندسی بود. از زبان و زاویه دید شما هم این ماجرا را بشنویم.
قضیه این بود که ایشان یک پیکان داشتند. برادرم، این را برداشت و رفت تهران و وقتی برگشت، دیدم که به همراه پدر به اتاق رفتند. بعد از مدتی بیرون آمدند و دیدیم که پدر میخندند.
به ما گفتند میدانید احمد مرا به اتاق برده چه میگوید؟ خبر میدهد که ماشین را دزدیدهاند. این که چیزی نیست و من آن دزد را حلالش کردم و ان شاء الله خداوند او را هدایت کند تا از این کار دست بردارد ولی در مورد این مالی که از من گرفته، من حلال کردم.
بعد به ما گفتند که این مسائل غم و غصه نیست. غم و غصه زمانیست که انسان در یک روز گناهی کرده باشد و گرنه یک مشت آهنپاره در دست ما بود و به خاطر اینکه ما آن را در اختیار داشتیم، چقدر دردسر برای ما به وجود آورده بود و مسئولیت و نگهداری آن به عهده من بود و حالا در دست دیگریست و نگهداریاش بر دوش او افتاده است.
ایشان این حرف را در شرایطی میزدند که این طور نبود که وضع مالی خوبی داشته باشیم که اگر امروز این ماشین را از ایشان دزدیدند، ایشان فردا یکی بهتر را بخرند.
ما از آن به بعد دیگر ماشین نداشتیم. ولی باز خم به ابرو نیاوردند و برادرم را سرزنش نکردند و حتی دزد را بخشیدند.
* شنیدهایم که ایشان اهل بخشش به فقرا بودند و کمکهای زیادی انجام میدادند، نکته و صحبتی در این زمینه دارید؟
در مورد فقرا و نیازمندان تا حدودی که من خودم در جریان بودم، مثلا ایشان پولی را میدادند و میگفتند به فلانی برسان و یا به فلان حساب بریز.
در مسافرتهایی که به شهرهای محروم داشتند، با خودشان پول میبردند و بین نیازمندان واقعی که میشناختند، پخش میکردند.
برخی از این کمکها را ما چون در خانه بودیم و میدیدم، میدانستیم ولی مواردی بود که حتی ما نیز نمیدانستیم.
بعد از وفات ایشان یکی از شاگردانشان وقتی برایمان تعریف میکرد، متوجه شدیم که پدر به ایشان نیز پول میدادند تا در بین فقرا تقسیم کند و ما اصلا فکرش را هم نمیکردیم.
این شاگرد پدرم میگفت که ایشان شاید بیش از بیست میلیون تومان فقط به من پول داده که من چون نیازمندان را میشناختم، بین آنها تقسیم کنم.
من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم. شاگرد پدرم میگفت در همین سفر آخری که ایشان مشهد بودند، من خدمتشان تماس گرفتم و گفتم خانوادهای هستند که اجاره منزلشان عقب افتاده و صاحب خانه جوابشان کرده. ایشان گفتند شما مطمئن هستید که نیازمند واقعی هستند و من گفتم بله من از نزدیک اینها را میشناسم.
ایشان گفتند شما اجاره را پرداخت کنید تا من برگردم و به شما بدهم و همیشه تأکید داشتند که به هیچ وجه اسم نبرید که چه کسی این کمک را کرده است.
* مرحوم آیتالله مهندسی اهل مشاوره و بر طرف کردن مشکلات روحی و خانوادگی مردم بودند، در این باره صحبت کنید؟
یکی از کارهای مهم پدرم همین بود که مشاورههایی داشتند و در طول هفته ساعتی از شب را به این موضوع اختصاص داده بودند که معمولا ساعت 9 تا 10 شب بود.
افرادی که از سراسر کشور برای مشاوره تماس میگرفتند در این ساعت زنگ میزدند. این ساعت را تعیین کرده بودند چون معمولا هر شب در این ساعت منزل بودند و نمیخواستند مردم را منتظر بگذارند و این ساعت دقیقا وقتی بود که برای شام گذاشته بودند و پایین میآمدند.
گاهی مشغول مشاوره میشدند و یکساعت و نیم شام ایشان میماند. اینقدر تلفنها و مراجعات زیاد بود که گاهی تلفن ما ساعت 9، یک زنگ میخورد و دیگر بقیه افراد پشت خط هم میآمدند و تلفن دیگر قطع نمیشد که دوباره زنگ بخورد. این موضوع تا ساعت 11 طول میکشید.
جمعهها صبح نیز برای کسانی که به مشاوره حضوری نیاز داشتند، وقت میگذاشتند.
در این مشاورهها خیلی دلسوزانه برخورد میکردند و فقط در حد رفع تکلیف نبود.
پیگیر بودند که مشاوره به نتیجهای برسد. خیلیها که مشکلات حاد روحی یا خانوادگی داشتند، پدرم در جاهای مختلف برایشان دعا میکردند و حتی برای حل مشکلشان نذر میکردند.
افراد مختلفی با ایشان در ارتباط بودند و ایشان به ویژه به جوانها خیلی اهمیت میدادند و فوقالعاده ارتباط نزدیکی داشتند.
اکثر کسانی که با ایشان مشاوره داشتند، از جوانها بودند. هیچ تفاوتی بین جوانها قائل نمیشدند و همیشه میگفتند اگر کسی وضع ظاهریش متناسب نبود، این به هیچ وجه دلیل نمیشود که بگویید این فرد گمراه است و یا دلش پاک نیست.
اصلا این نگاه را قبول نداشتند و اگر کسی در حضور ایشان این طور حرف میزد، به شدت ناراحت میشدند و میگفتند شما که از دل ایشان خبر ندارید و شاید دل او از من و تو پاکتر باشد. شاید درجه معنوی او خیلی نزد خداوند از من بالاتر باشد و اشکال او فقط در ظاهرش باشد و اشکال ما در باطن و درونمان باشد که کسی هم آن را نبیند.
همین عوامل باعث میشد که خیلی از جوانها به ایشان جذب میشدند. بسیاری از جوانها که مشکلات حاد داشتند و حتی تا مرز خود کشی پیش رفته بودند و یا به طور کل از اسلام روگردان شده بودند، بعد از چند جلسه 180 درجه تغییر میکردند.
ایشان نفس گرمی داشتند و چندین جلسه که مشاوره میکردند، تأثیر بسیاری بر افراد میگذاشتند. مثلا کسی که نماز هم نمیخواند اهل نماز شب و مناجات میشد.
البته ما این افراد را نمیشناختیم و نمیگفتند این فرد این مشکل را داشته اما در صحبتهایشان میگفتند.
ما هرگز متوجه نمیشدیم که این فردی که میآید، چه مشکلی دارد. وقتی مشاوره به نتیجه میرسید و افراد توبهای میکردند و یا تصمیم مهمی میگرفتند و از مشکل رها میشدند، ایشان میگفتند حالا قول بدهید اول برای من دعا کنید.
شما مثل کسی هستید که تازه متولد شدهاید و خداوند همه گناهان شما را بخشیده و عاجزانه میخواستند تا این افراد دعایشان کنند. وقتی مشکلی حل میشد، نمیگفتند من این کار را کردم و خدا را شکر می کردند و سجده شکر به جا میآوردند و میگفتند خدا لطف کرد و این مشکل حل شد.
* عمل خاص یا سفارشی از ایشان که خیلی برجسته بود و همیشه در ذهن شما هست چه بود؟
ماجرای نماز اول وقت استاد مهندسی بعد از سکته
مطالب زیادی در این خصوص هست. ولی پدرم به نماز اول وقت خیلی اهمیت میدادند. تحت هر شرایطی که بودند، در مسافرت و یا برنامه زنده تلویزیونی، به نمازشان اهمیت بسیار میدادند.
روزی که ایشان سکته کردند، سکته خیلی وسیع بود و قسمتهای زیادی از بافت قلب از کار افتاده بود.
ایشان به بیمارستان منتقل شدند، وقتی من رسیدم یکی از پرسنل سی سی یو گفت برای ما خیلی جالب بود ایشان با آن حالی که داشتند، اولین چیزی که گفتند این بود که الآن وقت نماز است و تخت مرا رو به قبله کنید که نماز بخوانم.
دلسوزی و برخورد کریمانه
مطلب بعدی همان دلسوزی ایشان است. پدرم نسبت به مردم و فامیل و... خیلی کریمانه و دلسوزانه برخورد میکردند. وقتی به آباده و شیراز میرفتند، مقید بودند اگر وقت هست به تک تک فامیل سر بزنند. کاری هم نداشتند که اقوام بزرگتر از ایشانند یا کوچکترند. هرگز نمیگفتند حالا که من بزرگترم باید آنها برای دیدنم بیایند. اصلا تابع این مسائل نبودند و به بحث صله رحم خیلی تأکید داشتند.
احترام به سادات
بحث دیگری که همه در مورد ایشان می دانند و بسیار در آن شاخص بودند، احترام به سادات بود.
در بین طلبهها و شاگردان ایشان اگر طلبه سیدی از در وارد میشد، جلوی پای او بلند میشدند. بقیه را هم موظف میکردند که تا قبل از شروع درس اگر طلبه سیدی وارد شد، همه به احترامش بلند شویم و یک صلوات بفرستیم. ولی بعد از شروع درس به واسطه احترام به درس و گسیخته نشدن بحث این کار را نمیکردند.
بارها میشد که اگر بچه سید کوچکی وارد جایی میشد، پدرم جلوی پای او هم تمام قد بلند میشدند. بچه را در بغل گرفته و میبوسیدند و حتی پای آن بچه را میبوسیدند.
من بارها دیدم از روی کفش پای بچه سید را میبوسیدند. همیشه میگفتند ما اگر این حجاب زمان و مکان را کنار بگذاریم، اینها همه فرزندان حضرت زهرا (س) هستند.
بارها به خیلی از سادات میگفتند من به شما احترام میگذارم و شما قول بدهید روز قیامت در پیشگاه مادرتان حضرت زهرا (س) شهادت بدهید که من در این دنیا همیشه احترام شما را داشتم و همیشه کوچک شما بودم. در میان اهل بیت (ع) نیز ایشان به صورت خاص به حضرت زهرا (س) ارادت داشتند.
در جلسهای نبود که نام اهل بیت (ع) و خصوصا حضرت زهرا (س) بیاید و ایشان تمام ظواهر را کنار نگذارند و گریه نکنند. خیلی شدید هم گریه میکردند و شانههایشان تکان میخورد.
روی منبر نیز وقتی به اسم حضرت میرسیدند، نمیتوانستند به راحتی جلوی خودشان را بگیرند.
شیوه استاد مهندسی در پذیرفتن دعوتها برای سخنرانی
مطلب بعدی اینکه در بحث تبلیغ و پذیرفتن دعوتهایی که از ایشان به عمل میآمد، به راحتی قبول میکردند و اگر وقت داشتند، هر کسی از هر جایی زنگ میزد، میپذیرفتند و اگر هم وقت نداشتند، هرکسی از هر جایی زنگ میزد، قبول نمیکردند. حتی اگر از جای مهمی بود، چون قبل از آن به جای دیگری قول داده بودند قبول نمیکردند.
برایشان مهم نبود فرد تماس گیرنده از کجاست و یا اهمیت جلسه در چه سطحی است و یا جمعیت چقدر است.
در ایام ماه رمضان بود و شب قدر ایشان را به یک جلسه عادی دعوت کرده بودند و ایشان قول داده بودند. بعد از آن از شبکه دو تماس گرفتند و برنامه زنده خیلی مهمی نیز بود و خواستند تا در آن شب آنجا حاضر باشند، ولی پدر نپذیرفتند.
تهیه کننده برنامه اصرار داشت که پدرم برنامهاش را کنسل کند ولی ایشان این کار را نکرد و به همان جلسه عادی رفت. حتی گاهی میشد که ایشان را برای سفرهای خارجی در نظر میگرفتند ولی چون قبلتر از آن به جای دیگری قول داده بودند، نمیپذیرفتند.
* درباره استادان آیتالله مهندسی مطلبی هست بفرمایید.
پدرم شاگرد علمای زیادی بودند از جمله حضرت علامه حسن زاده آملی، آیتالله میرزا جواد تبریزی و به صورت خاص شاگرد آیتالله انصاری شیرازی بودند.
بسیاری از درسهای عرفانی خود را در حضور ایشان گذرانده بودند و ارتباط خیلی زیادی با ایشان داشتند.
رفتار آیت الله مهندسی در مورد آیت الله انصاری شیرازی
پدر تا این اواخر، خودشان را موظف میدانستند که خدمت آیتالله انصاری شیرازی برسند. ما ندیدیم که ایشان خدمت آیتالله انصاری شیرازی بروند و پای این استادشان را نبوسند.
آیتالله انصاری شیرازی نیز خیلی ایشان را دوست داشتند. هنوز وقتی من یا مادرم به دیدن ایشان میرویم، آیتالله انصاری شیرازی به یاد پدرم میافتند و گریه میکنند و این غم برای ایشان سخت است.
اوایل که پدر از دنیا رفته بودند، من خدمت آیتالله انصاری شیرازی رفتم و ایشان خیلی گریه میکردند و فرمودند: پدر شما مرغ ملکوتی بود که پرواز کرد و ما هم به زودی به ایشان وصل میشویم.
این احترام به استاد خیلی برای ما جالب بود. گاهی ایشان اساتیدی را میدیدند که دروس مقدماتی حوزه را پیش آنها گذرانده بودند و الآن از لحاظ سطح علمی بسیار بالاتر از آنها قرار داشتند، ولی هرجایی این اساتید را میدیدند و متوجه حضور آنها میشدند، جلو میآمدند و دست استاد را میبوسیدند.
من یادم نمیرود پدرم یک بار در حرم سخنرانی داشتند. از بالای منبر دیده بودند یکی از اساتید اوایل طلبگی ایشان در جمع هستند. وقتی از منبر پایین آمدند، با اینکه دورشان شلوغ میشد، ولی مستقیم سمت استادشان رفتند و خم شده و دست ایشان را بوسیدند.
* مطلبی که در سالهای آخر عمر ایشان اتفاق افتاد و موجب ارتباط بیشتر مردم با ایشان شد، شرکت در برنامه سمت خدا بود که با استقبال مردم روبه رو شد خودشان در این مورد صحبتی داشتند؟
ویژگی که برنامه سمت خدا نسبت به برنامههای دیگر تلویزیونی داشت این بود که مداوم بود ولی برنامههای دیگر به صورت جسته گریخته بود.
پدرم هر هفته برای برنامه سمت خدا وقت میگذاشتند و از قم به تهران میرفتند. یک روز از صبح وقت ایشان تا برگردند، گرفته میشد. برنامه نیز روزی بود که روز درسی حوزه بود و ایشان کلاس حوزه داشتند.
اوایل وقتی به ایشان پیشنهاد شد، برای قبول کردن تردید داشتند. بعد از مدتی که در برنامه شرکت کردند و بازتاب آن را در مردم دیدند و پیامکهایی که مردم برای برنامه میزدند را میدیدند، نظرشان عوض شد و میگفتند الآن دیگر برای من تکلیف است.
وقتی میبینم اینقدر تأثیر دارد، شرکت در این برنامه وظیفه من است.
روزی ایشان در حرم امام رضا (ع) بودند، آقایی پیش ایشان آمد و گفت من اعتیاد داشتم و بواسطه صحبتهای شما اعتیادم را کنار گذاشتم. از این افراد زیاد بودند که به رحمت خدا امیدوار شده بودند و واقعا برگشته بودند.
* آیا استاد سابقه بیماری داشتند؟ خاطراتی از بیمارستان و نکته نگفتهای اگر هست بفرمایید؟
پدرم سابقه بیماری نداشتند و خیلی ناگهانی از دنیا رفتند. تقریبا ده روز قبل از این سکته وسیع، ایشان بیرون از منزل بودند که قفسه سینه ایشان شدید درد میگیرد و وقتی به خانه بر میگردند، طوری بوده که دیگر نمیتوانستند بایستند و مینشینند. مادر میگفتند من از حیاط دیدم که ایشان یکدفعه نشستند و بی حال تکیه دادهاند.
از ایشان خواسته بودند که به دکتر بروند.
بعد فهمیدیم همان درد قفسه سینه، سکته بوده است. ویژگی ایشان بود که در مورد درد و مریضی چیزی نمیگفتند. ده روز بعد در نیروگاه هستهای نطنز برنامهای داشتند که ماشین دنبال ایشان آمد و در مسیر داخل شهر حال پدر بد میشود و ماشین ایشان را به بیمارستان میرساند.
خواب استاد مهندسی درباره وفاتش در بیمارستان
پدرم در ایامی که در بیمارستان بودند، خوابی دیده بودند. پدرم برای ما نیز این خواب را به صورت جزئی تعریف کردند اما چون این خواب بوی رفتن میداد، کامل توضیح نداده بودند. اما برای یکی از دوستان نزدیکشان کامل تعریف کرده بودند که خواب دیدند در صحن جامع رضوی امام رضا (ع) هستند و نوری در وسط صحن است.
ایشان برداشت داشتند که این نور یکی از ائمه معصومین (ع) است و از این نور درخواست شفا کرده بودند. جوابی که به ایشان داده میشود، میگوید که کارها در حال انجام است و شما نگران چیزی نباشید. این مضمون به ایشان منتقل میشود که گویا شفا فقط شفای این عالم مادی و دنیایی نیست و این شفا به آن عالم نیز مربوط میشود.
پدرم با این خواب خیلی مطمئن شده بودند که وقت رفتنشان است.
یکی از دوستان دیگر میگفت وقتی من در بیمارستان به دیدن ایشان رفتم، گفتم من مطمئن هستم شما خوب میشوید و شفا پیدا میکنید. مرحوم استاد گفتند نه من دیگر برگشتنی نیستم و در خوابی دیدهام که مسیر سبزی را به من نشان دادهاند و ته آن جاده نیز کسی نبود.
القائاتی به ایشان شده بود و میدانستند که دیگر خوب نمیشوند. ماجرای جلسه آخر درس ایشان هم که معروف است و در پایان عرض میکنم.
گریه استاد مهندسی برای محبت مردم
مردم در مدتی که پدر در بیمارستان بودند و بعد از وفات ایشان ما را شرمنده میکردند. مدتی که بیمارستان بودند، تماسهای پیاپی داشتیم و همه نگران حال ایشان بودند. مردم از جلسات دعا و ختم «امّن یجیب» و صلوات و... برای سلامتی پدرم خبر میدادند.
دو سه روز آخری که در بیمارستان خدمت پدرم بودم، این مسائل را به ایشان ابلاغ میکردم.
وقتی لطف مردم را به ایشان انتقال دادم، ایشان زدند زیر گریه و من پرسیدم چرا گریه میکنید؟ پدرم گفت شرمنده میشوم وقتی محبت مردم را میبینم. آخه مگر من که هستم که مردم اینقدر برایم دعا میکنند.
مدتی که گذشت و من کنار تخت ایشان بودم، گفتند ببین بابا؛ ما معتقدیم همه کارهای خدا خیر است و من و شما نباید از این زاویه نگاه کنیم که دو تا از رگهای من گرفته شده و شاید دیگر امیدی نباشد.
باید این طور نگاه کنیم که بواسطه این دو رگ قلب من که گرفته شده و شاید چند میلیمتر باشد، چند هزار نفر در سراسر ایران دست به دعا برداشتهاند و بواسطه این دعاها اول خود آنها ارتقاء مقام پیدا میکنند. چون کسی که برای دیگری دعا میکند اول شامل خودش میشود. این همه خیر و برکت شامل حال چند هزار نفر میشود و این جنبه خیر این کار است.
همیشه در نصیحتهایشان میگفتند هنر ما این است که بندگی خدا را بکنیم و بقیه را به او بسپاریم و بدانیم که صلاح کار ما این بوده است.
همیشه این جمله را از زبان خدا میگفتند: بنده من در کارهایی که من به تو گفتم اطاعت کن؛ دیگر نمیخواهد به منِ خدا یاد بدهی که چه به صلاحت هست و چه نیست.
باز این شعر را هم زیاد میخواندند:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که خواجه خود روش بنده پروری داند
واقعا این اعتقاد را در ایشان میدیدم.
ماجرای سفر به کردستان و شکستن قفسه سینه استاد
چند سال پیش در سفری که به کردستان داشتند، از سنندج به مریوان می رفتند که به علت یخ زدگی جاده ماشینشان چپ کرد و کتف و دندههای قفسه سینه ایشان شکسته بود و با آمبولانس ایشان را به قم منتقل کردند.
پدرم دو سه هفته استراحت مطلق داشتند و اینقدر دردشان شدید بود که گاهی از شدت درد رنگشان میپرید. ولی در همان شرایط که افراد و دوستان به دیدن ایشان میآمدند، ایشان میخندیدند و میگفتند
اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی.
این خیلی جالب بود که ایشان در اوج درد و بستر بیماری با لبخند این حرفها را میزدند. همیشه راضی به رضای خدا بودند و میگفتند:
در بلا هم میچشم لذات او / مات اویم مات اویم مات او.
ایشان روح بلندی داشتند و حتی این اواخر در بیمارستان هم خم به ابرو نمیآوردند و فقط میگفتند من روزها اینجا بیکار هستم و اگر دکترها اجازه میدادند کمی از مطالعاتم را اینجا انجام میدادم خیلی خوب بود.
دو سه روز آخر مقداری وضعیت جسمی و ظاهری ایشان رو به بهبود رفت. ایشان از بیمارستان تهران با من تماس گرفتند و گفتند من از دکتر اجازه گرفتم که لپ تاپ و یک سری کاغذ و خودکار و عینکم را بیاورید تا چند ساعت مطالعه کنم.
توکل بینظیری داشتند و همیشه دعا میکردند هرچه خیر و صلاح است پیش آید.
من زمانی که برای کنکور لیسانسم و بعد از آن برای فوق لیسانس، درس میخواندم، به ایشان میگفتم بابا دعا کنید من قبول شوم.
ایشان میگفتند من هرگز این دعا را نمیکنم. من فقط دعا میکنم هر چه خیر و صلاح است پیش آید و هیچ وقت برای خدا مشخص نکنید که من چه میخواهم.
در نهایت پدرم در 27 تیر 1390 از دنیا رفتند. تشییع جنازه ایشان خیلی باشکوه برگزار شد. با توجه به اینکه بعد از فوت پدر تا تشییع جنازه ایشان یک روز بیشتر فاصله نبود و خیلیها خبر نداشتند و در ایامی بود که حوزهها و دانشگاهها تعطیل بود، باز تشییع باشکوهی از ایشان شد.
ما میدیدیم مردم از سراسر ایران که حتی پدرم را از نزدیک ندیده بودند و میگفتند ما ایشان را فقط از تلویزیون دیدیم و یا صدای ایشان را از رادیو شنیدیم، چه طور میسوختند و برای ما عجیب بود چگونه میشود محبت یک نفر این طور در دلها جا میگیرد.
این گفته خداوند است که من محبت انسان مومن را دل مردم جا میدهم و اینها روابط و معادلات فیزیکی و مادی نیست و با معنویت میشود به پاسخش رسید.
پیامک مردم به گوشی استاد مهندسی ادامه دارد
حتی همین الآن مردم به گوشی ایشان پیامک میدهند و درد دلهای خود را برای ایشان در قالب پیامک میفرستند.
ماههای اول خیلیها تماس میگرفتند و از فوت ایشان خبر نداشتند و وقتی میگفتیم ایشان فوت کردند، فوقالعاده ناراحت میشدند و نمیتوانستند صحبت کنند. مردم هنوز نیز بسیار به ما لطف دارند.
* حرف آخر؟
مطلبی که بسیار برایم مهم است، صحبتی است که پدرم در جلسه آخر درس به طلاب و شاگردانشان گفته بودند.
این مطلب را چند نفر از شاگردان پدرم برای ما تعریف کردند و گفتند ما چندین سال شاگرد ایشان بودیم و هر سال در جلسه آخر که اواخر خرداد است، هرگز با این حالت و بیان صحبت نمیکردند.
هر سال در جلسه آخر مثلا میگفتند که سال آینده ان شاء الله این کارها را میکنیم و این مباحث را پیگیری میکنیم و... ولی سال آخر که حدود یک ماه بعد از آن فوت کردند، خداحافظی عجیبی با ما کردند و خداحافظی وداع گونهای بود.
ایشان خیلی غیر منتظره گفتند اگر از دنیا رفتم، از شما میخواهم هر موقع به هم رسیدید، دو مطلب را به یکدیگر یادآوری کنید. یکی اینکه هر موقع به هم رسیدید برای من طلب آمرزش و مغفرت کنید و دیگری اینکه هر موقع به هم رسیدید شهادت دهید که من در این دنیا محب اهل بیت (ع) بوده و تا آخر عمرم پاسدار ولایت بودم.
دلم میخواست باز این مطلب که خواسته پدرم بود عنوان شود.
از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید متشکریم.
من هم از شما سپاسگزارم.